آقاسيد محمدآقاسيد محمد، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره

سيدم،دنياي مني تو!!

استدلال هاي سيدمحمد

روز جمعه بعد از اينكه حناني تكليف قرآنشو از روي قرآن بزرگه نوشت و روخوانيشو از روي قرآن كوچيكه تموم كرد؛ من مشغول جابه جايي اتاق ها شدم سيد محمد:"مامان منم كمكت كنم؟" من:"باشه ماماني پتو هارو برام مياري تو اين اتاق؟" سيد محمد:"آره مامان" اولين پتو و دومين پتو و خلاصه پتو بزرگ ها رو كشون كشون بچه ام آورد نوبت پتو كوچيك ها كه شد با خنده گفت:"آبجي حنانه اين پتو كوچيكه مثل قرآن كوچيكه ي تو سبكه ولي از قرآن تو بزرگتره " من تو اين فكر بودم كه چه قشنگ مفاهيم بزرگتر و كوچكتر و نسبيت و قياس رو استدلال كرد خب پسر منه ديگه ...
30 دی 1391

حرفاي سيدكم

من تو آشپزخونه دارم ظرف ميشورم، حنان فردا امتحان بخوانيم داره؛ سيد محمد داره شام ميخوره؛ حنان:"مامان من كلمات هم معني و مخالف رو از شما ميپرسم شما جواب بديد" مامان :"باشه" حنان ميپرسه و من جواب ميدم و سيدك هم تكرار ميكنه؛ حنان(جومعلمي گرفتش) :"آقاي پيش ذبستاني هر وقت از شما پرسيدم شما جواب بده" داداشش :"باشه" حنان:"خب آقا هم معني جديد؟" سيد محمد:" " حنان براي توضيح بيشتر:"داداش وقتي مثلا ميري لباس جديد ميخري يعني لباس چي گرفتي؟" سيد محمد:"لباس خرسي ،ماشيني،توپي..." حنان:" " من :" " سيد محمد:" " ... ...
30 دی 1391

محمدطه

اينم عكس محمد طه هستش كه تازه به دنيا اومده. بعدا عكس هاشو ميذارم سيدمحمد خيلي دوستش داره.. قوبون جيگرش برم ...
29 دی 1391

آقاسيد و قرآن خوندن

اگه اونروز با گوش هاي خودم نشنيده بودم هيچوقت باورم نميشد... توحموم بود و حواسش نبود همينطوري داشت ميخوند كه شنيدم سوره ي حمد رو كامل و بدون غلط خوند؛ قبلا هم شنيده بودم كه بعضي سوره ها رو با آبجيش زمزمه ميكنه، دعاي فرج رو كامل حفظه همراه با خوندن تلوزيون وحتي زودتراز اون ميخونه؛ حتي تمام دعاها ومداحي هايي كه معمولا گوش ميدم رو ميخونه زيارت آل ياسين رو قشنگ بلده ولي همه ي اينهارو بايد  به صورت نامحسوس ازش بشنوي چون تا متوجه بشه متوجهش هستي ديگه نميخونه شيطونك اون روز خونه مامان جونش هرچي ازش خواستم سوره ي حمد رو بخونه ميگفت :"من كه بلد نيستم" اونروز يه طرفند به كار بردم و چند تا...
29 دی 1391

پيتزاي آجي

يه روز حنان خانم اومد خونه گفت :"ماماني قراره شنبه تو كلاس ناهار دور همي بخوريم بچه ها گفتن مي خوان پيتزا بخرن ولي من گفتم از بيرون نميخوام من پيتزاي خونگي ميبرم. هم خوشمزه تره هم سالمتر" ما هم گفتيم باشه شب با باباش نشسته بوديم گفتم:"حناني مامان فردا از بچه ها بپرس اگه كسي دوست داره پيتزاي خونگي بگن تا براي اونها هم درست كنم.آخه شنبه سالگرد مامان بزرگ هم هست؛مامان بزرگم كه بچه ها رو خيلي دوست داشت به نيتش براي بچه ها پيتزا درست ميكنيم ثوابشم به مامان بزرگ برسه" گفت باشه. فردا رفتن مدرسه  همان و آمار گرفتن و ثبت نام براي پيتزا خونگي همان و خواستن تمام بچه ها +معلم همان   وقتي از مدرسه برگشت وقتي از م...
29 دی 1391

تولد براي بچه ها عالمي داره...

  امشب تولد سيد علي (پسردايي آقاسيدمحمد) بود.   آ قاسيد محمد حسابي كيف كرده بود از خنده هاش معلومه با اينكه شيريني و شام (الويه به به )و... خورده بود ولي انگار بدون كيك جشن تولد ناقص بود براش. همش ميپرسيد:"مامان پس جشن تولد چي ميشه؟" ( منظورش كيك تولد بود) وقتي هم كيك رو آوردن و بريدن بازم تو فكر باباش بود كه نيومده بود و همش ميگفت:"مامان پس بابا چي ميشه؟جشن تولد براي بابا هم نگه داريم." بلا بهش ميگم همش كه تو فكر بابايي!!! ميگه :"پس چي؟ تو فكر شما باشم؟شما كه خودتون هستيد" آدم گاهي ميمونه تو حرف هاي اين بچه ها از شيرينيش از محبتش از صداقتش ... نميدونم اين بچه...
29 دی 1391

ساداتي و خنده هاش

اينا هم فاطمه سادات خانمن   دختر عموي ناز نازي آقاسيد محمد و البته هم بازيه خوبش   قيافه ي مظلومش رونبينيد ها وروجكيه برا خودش                                     الهي فدا خنده هاش پر از شو و شره     د اين پست رو به خاطر سيد محمد گذاشتم چون ميگه مامان عكس ساداتي رو هم بذار تو وبلاگم            ايناهم عكس هاي كوچمولياش.         &...
23 دی 1391

هميشه مهربان باشيد باهم

اي كاشــ اينــ فقط تصور منــ نباشــد... كاشــ هميشهــ ي زنــدگيـــتـــان اينــ باشد   لبخندتانــ در ذهنــ و قلبــ  هــــم....                                  ...
23 دی 1391

كلاس نقاشي

  اين عكسو كه ميبيني با خودت ميگي آخي چه بچه ي مظلومي!!!   ولي وقتي من اين عكسو ميبينم ياد خاطره ي اون روز مي افتم.      البته بچه ام خيلي پسر خوبيه ها ولي يه شيطنت هايي داره كه آدمو ....   امسال تابستون (تابستان 91) از وقتي كه آجي حنانه قرار شد بره كلاس زبان اين وروجك هم شروع كرد كه منم مي خوام برم كلاس نقاشي كلاس نقاشي ك لا س ن قاااااا شي (با لحن لجبازيه كودكانه بخونيدش) چنان اصرار مي كرد كه با خودم گفتم بچه ام امسال بره كلاس پيكاسويي، استاد فرش چياني چيزي ميشه خلاصه دفتر و مدادرنگي و كيف و خوراكي و... همه چيز رو آماده كرديم و از قضا اولين روز كل...
20 دی 1391

حرم عمه و خداحافظي

هميشه از قم كه مي خوايم بر گرديم بغض عجيبي گلومو مي گيره مخصوصا اينبار كه هوا هم ابري بود انگار با بغض من هماهنگ بود. تصميم گرفتم يه عكس از گنبد عمه بگيرم(آقا سيد رو به روي حرم نگه داشته بودن كه سوهان بخرن) با بغض لنز دوربين رو عقب جلو ميكردم تا كادر خوبي تنظيم كنم و اصلاحواسم به عقب ماشين و بچه ها نبود يهو متوجه سيدمحمد شدم كه با بغض بهم زل زده  به خودم اومدم ديدم ناخودآگاه اشكام جاري شدن.   وقتي متوجه شد متوجه اش شدم ولبخند ميزنم شروع كرد به شيطنت وهي اومد جلو كادر     وروجك اينقدر شيطنت كرد ومنو عقب جلو كرد كه هرسه مون اينبار از خنده اشكا...
20 دی 1391